آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت ، و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قُوت (غذا ) زاهد فرستادی ، زاهد چیزی به کاربردی باقی را در سبویی(کوزه ای) کردی و در ظرفی بنهادی ، آخر سبو(کوزه ) پر شد ، روزی در آن می نگریست اندیشید که اگر این شهد و روغن به ده درهم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم ، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رمه ها (گله گوسفند)پیدا آید ، و مرا استظهاری (پشت گرمی) باشد ، و  زنی از خاندان بزرگ بخواهم.  لا شک پسری آید نام نیکوش نهم ، و علم و ادب در آموزم و اگر تمردی (نافرمانی) نماید بدین عصا ادب فرمایم ، این فکرت چنان قوی شد که ناگاه ، عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال (همان لحظه) بشکست ، و شهد و روغن بر روی او فرود آمد .

بله عاقبت حرص و طمع این است

 

حکایتی زیبا از کلیله و دمنه

صفر تا صد فارسی دوازدهم

شرح هجران از صاحبمان...

، ,شهد ,گوسفند ,روغن ,کوزه ,عصا ,، و ,و روغن ,شهد و ,و از ,و شهد

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دیبا موزیک دانلود آهنگ جدید سایت تفریحی وب ها شیرآلات میراب چرک نویس هیوا شمیــمــ ِ عشـــق ! دانلود فیلم عکس برنامه موزیک - دانلود کده اشعار مولانا زیباکنار SalonGalin دانلود کتاب های pdf